سال ۸۲. یه گروه ایرانی بودیم و یه گروه چینی.
توی یه کشور ثالث. قرار بود یه تِست بدیم.
از ما دو گروه ، یه سوال رو به دو مدل پرسیدن.
سوالشون این بود:
اگر توی بیابان تنها باشید و این ده قلم جنس جلوی شما باشه به ترتیب اولویت بگید کدوم ها رو بر میدارید.
اول گفتن تک تک جواب بدین.
مثل کنکور. نشستیم و جواب دادیم. برگه ها رو تحویل دادیم.
بعد گفتن حالا گروهی پاسخ بدید.
یعنی افراد هرگروه جمع بشن و با هم صحبت کنن
و به یک نظر واحد برسن و یک جواب بدَن.
از اتاق چینی ها صدا در نمیاومد.
نمیدونم چیکار میکردن. ولی انگار همون اول لیدر انتخاب کرده بودن و اون داشت مدیریت میکرد .همه آروم بودن و به نوبت حرف میزدن.خیلی زود به نتیجه رسیدن و برگه جواب رو تحویل دادن
گروه ما همه با همحرف میزدن.
اصلا به حرف همدیگه گوش نمیکردن
هیشکی هیشکی رو قبول نداشت. کلمه ی "من " زیاد شنیده میشد .
همهمه زیادی بود. هر کی سعی میکرد بقیه رو قانع کنه که اشتباه میگه و نظر اون درسته. آخرش دعوا شد. دو تا از آقایون گروه تقریبا کارشون به فحش کشید.
نتیجه ی نهایی امتحان تَک نفره با ما ایرانی ها بود.
با درصد بالایی نسبت به چینی ها انتخاب های درست کرده بودیم.
قطعا هر کدوممون تنها توی کویر گیر میکردیم شانس زنده موندن بیشتری نسبت به همتای چینی خودمون داشتیم.
نتیجه نهایی امتحانِ گروهی هم اومد.
گروه چینیها با اختلاف زیادی از ما نمره قبولی گرفتن.
انتخاب هاشون بسیار صحیح و عاقلانه بود.
طبعا اون گروه اگر توی کویر گیر میکردن شانس زنده موندن گروهیشون خیلی بیشتر از ما بود.
اون موقع که این تست رو دادیم نه زیاد توی اجتماع بودم و نه به اهمیتش پی بردم.
ولی الان به عینه دارم می بینم. این گروه نبودنا . این مَن مَن کردنا. اینخود قبول داشتنا. اینپشت همنبودنا. این با هم حرف نزدنا. م نکردنا.
این روزها هرجا می چرخم اون تِست رو میبینم. زله که میاد تویپمپبنزین همو میزنیم.
خبری بپیچه سوپر مارکت ها رو خالی می کنیم.
دلار ت میخوره صرافی ها صف میشه.
دار میزنن وایمیسیم نگاه میکنیم.
به رانندگی همه فحشمیدیم
همهرو نقد میکنیم.هیچکس رو قبول نداریم.
توی آشوب پشت هم نیستیم.
دست به هیچ کاری نمی زنیم. تصمیم جمعی نمیگیریم. اتحاد نداریم.
فقط من. آسایش من. رفاه من . سیری ِ من. جای من. مالِ من. حالِ من. گور بابای بقیه.
گور بابای اجتماع. گور بابای ما. فقط من .
#پویان_اوحدی
وقتی ناراحت میشوید و دلتان میشکند، قلب شما اذیت میشود و این فرآیندی است که احتمالا توسط مغز انجام میشود. این نتیجه تحقیق دانشمندان سوئیسی در مورد وضعیت نادری به نام سندرم "قلب شکسته" است.
این نارسایی خیلی سریع رخ میدهد و زمان آن معمولا پس از یک واقعه استرسزا یا احساسی مانند سوگواری است.
در مورد این قضیه اطلاعات زیادی در دسترس نیست ولی "نشریه قلب اروپا" میگوید که مغز در واکنش نسبت به استرس نقش ایفا میکند.
نفستنگی و درد؛ سندروم قلب شکسته چیست؟
این سندرم به نام "سندرم تاکوتسوبو" هم شناخته میشود. دلیل این نامگذاری، شکل قلب افراد دارای این شرایط است که به کوزهای ژاپنی به همین نام شباهت دارد. دلیل سندرم قلب شکسته میتواند شوکه شدن فرد باشد.
این بیماری با حمله قلبی ناشی از انسداد عروق متفاوت است اما شباهتهایی هم به آن دارد؛ از جمله تنگی نفس و احساس درد در قفسه سینه.
اغلب یک واقعه ناراحتکننده عامل شروع بیماری است اما اتفاقات خیلی هیجانانگیز مانند عروسی یا پیدا کردن شغل جدید هم میتواند با آن مرتبط باشد.
شاید بیماری موقتی باشد و عضلات قلب پس از چند روز، هفته یا ماه خودشان را بازسازی کنند، ولی برای برخی این نارسایی میتواند به مرگ هم منجر شود. گفته میشود که سالانه حدود ۲۵۰۰ نفر در بریتانیا به این بیماری مبتلا میشوند.
هنوز دلیل قطعی این بیماری مشخص نیست اما دانشمندان معتقدند که میتواند با بالا رفتن میزان هورمونهای استرس مانند آدرنالین مرتبط باشد.
معما
دکتر یلنا قدری و همکارانش در بیمارستان دانشگاه زوریخ، فرآیندی که در مغز ۱۵ بیمار مبتلا به قلب شکسته رخ داد را زیر نظر گرفتند. اسکنهای مغزی نشان از تفاوتهای قابل توجه بین آنها و اسکن مغزی ۳۹ فرد سالم داشت.
در مغز آنها بین قسمتهایی که در کنترل احساسات دخیل هستند همکاری کمتری با قسمتهایی که اعمال ناخودآگاه یا خودکار مثل ضربان قلب را کنترل میکنند، دیده شد. اینها قسمتهایی از مغز هستند که تصور میشود، واکنش ما نسبت به استرس را کنترل میکنند.
دکتر قدری گفت: "احساسات در مغز پردازش میشوند و بنابراین منطقی است که بیماری در مغز ایجاد شود و تاثیر آن تا قلب ادامه پیدا کند."
مسیر دقیق این فرآیند هنوز مشخص نیست و هنوز به تحقیق بیشتری نیاز دارد. اسکن مغزی بیماران قبل یا زمانی که سندرم قلب شکسته آنها گسترش مییابد در دسترس نیست و در نتیجه دانشمندان نمیتوانند بگویند که کاهش ارتباط بین بخشهای مغز موجب سندرم تاکوتسوبو میشود یا برعکس.
جوئل رز، مدیر اجرایی "موسسه بیماریهای ماهیچهای قلب" بریتانیا، گفت: "این بخشی مهم از تحقیقی است که به ما کمک میکند تا آگاهیمان راجع به ماهیچههای قلب را شکل دهیم؛ بخشی که تا به حال شبیه یک معما بوده"
پروفسور دانا داوسن از دانشگاه آبردین هم در این رابطه گفت: "این تحقیق پشتیبان عملکرد متقابل مغز و قلب در تاکوتسوبو است؛ فرضیهای که ما مدتها نسبت به آن مطمئن نبودیم."
در روانشناسی اجتماعی، پدیدهای وجود دارد که به آن اثر تماشاگران bystander effect گفته میشود. زمانی که فردی در یک موقعیت اورژانسی نیاز به کمک داشته باشد و جمع افراد پیرامونش هیچ کمکی به او نکنند، میگویند این پدیده رخ داده است.
جالب است که هر چه تعداد حاضران پیرامون فرد نیازمند کمک بیشتر باشد، احتمال ارائه کمک به او کمتر میشود. احتمالا این امر به این خاطر رخ میدهد که با افزایش حضار، تفسیر ذهنی تکتک افراد مختل میشود و آنها حادثه را یک مشکل تلقی نمیکنند و میزان قبول مسئولیت آنها کمتر میشود.
ششم آبان سال ۱۳۸۹، میدان کاج تهران شاهد چنین حادثهای بود، در آن حادثه جوانی با ضربات چاقوی مرد دیگری در مقابل دیدگان مردم مجروح شد، اما عکسالعمل مردم و مأموران آنقدر کند بود که جوان پس از ۴۵ دقیقه به بیمارستان رسید و فوت کرد.
هنگامی که خبر خادثه و فیلماش در میان مردم پخش شد، تفسیرها متنوع بودند، خیلیها صحبت از تنازل اخلاقی جامعه ایران میکردند، اما مثل بسیاری دیگر از پدیدههای اجتماعی نمیتوان این پدیده را هم فقط با همین یک پاسخ، توجیه کرد و جالب است بدانید که چنین حوادثی اصلا مختص ایران نبوده است.
مشهورترین حادثه مشابه که باعث جلب توجه عمومی و باز شدن پای روانشناسان برای توجیه مسئله شد، در ۱۳ مارس سال ۱۹۶۴ در نیویورک به وقوع پیوست. ساعت سه و پانزده دقیقه بامداد این روز، زنی به نام کاترین جنووز Catherine Genovese در حال بازگشت به آپارتمانش از سر کار بود که مورد حمله قرار گرفت، مردی به نام وینستون مزلی، دو بار به او چاقو زد. کاترین فریاد زد و کمک خواست، چندین نفر از همسایگان صدای او را شنیدند، اما به تصور اینکه صدای فرد آشفتهحال یا مستی است، توجهی نکردند، مردی هم که متوجه قضیه شده بود صرفا فریاد زد که ضارب، دختر را تنها بگذارد، فریادی که ضارب را اندکی ترساند.
ضارب عقبنشینی کرد، اما چون هیچ کس دخالتی نکرد و به پلیس هم زنگ نزد، ده دقیقه بعد برگشت، کاترین را در حالی که جلوی آپارتمانش، نقش بر زمین بود، پیدا کرد، به او کرد، ضربات بیشتری به او وارد کرد، کاترین را کشت و پنجاه دلار از پولش را سرفت کرد.
همه این حوادث، تنها در عرض ۳۰ دقیقه به وقوع پیوست، ۱۲ نفر حادثه را دیده بودند و یک تلفن آنها میتوانست جان کاترین را نجات بدهد، اما هیچ کس این کار را نکرد!
حوادثی از این دست در ابعاد کوچک یا بزرگ در طول تاریخ، بارها تکرار شدهاند، کشتار بومیان آمریکا و هولوکاست را میتوان در میان موارد با ابعاد بزرگ این پدیده، جای داد.
اما بد نیست پیش از اینکه قدری به صورت علمیتر قضیه را بررسی کنیم، دو مورد دیگر را هم با مرور کنیم:
اعدام الکتریکی فیل توسط ادیسون: در کمال تعجب یکی از این موارد، در جریان رقابت علمی ادیسون و نیکولا تسلا به وقوع پیوست. در آن زمان ادیسون میخواست القا کند که جریان برق مستقیم او نسبت به جریان برق متناوب نیکولا تسلا، به مراتب ایمنتر است، برای اثبات این مسئله، او تصمیم گرفت که مقامات شهر نیویورک را متقاعد کند که با جریان برق متناوب، تعدادی از جانورانی را که به انسانهای حمله کرده بودند و وجودشان به زعم او برای انسانهای خطرناک بود، بکشند!
توپسی، فیلی بود که سه کارگر باغوحش را در سه حادثه کشته بود و در صدر نامزدهای اعدام قرار گرفته بود، در چهارم ژانویه سال ۱۹۰۳، این فیل را باغ وحش لونا پارک بردند و او را با برق متناوب ۶۶۰۰ ولت اعدام کردند. البته ادیسون برای اینکه مطمئن بشود، فیل از اعدام الکتریکی جان سالم به در نمیبرد، قبل از آن به فیل سیانید هم خورانده بود.
توپسی فیل چندان گناهکاری هم نبود، در یکی از موارد حمله او بیدلیل رخ نداده بود، چون کسی که به او غذا میداد، سعی داشت سیگار روشنی را به او بخوراند تا از زجر کشیدن حیوان لذت ببرد، حیوان هم عصبانی شده بود و کار فیلبان دیوانه را ساخته بود.
۱۵۰۰ نفر در آن محوطه جمع شده بودند، تا اعدام فیل را تماشا کنند، اما هیچ یک شکایتی نکرد و حرفی نزد. ادیسون حتی از اعدام فیلم برداشت، فیلمی که در یوتیوب هم میتوانید آن را ببینید.
عکس مشعور کوین کارتر: کوین کارتر، عکاس مشهوری بود که در مارس سال ۱۹۹۳، یک عکس بسیار مشعور، هراسانگیز و تأثیرگذار گرفت، این عکس یک دختربچه آفریقایی قحطیزده و در حال مرگ را نشان میدهند که تنها و بیکس روی زمین افتاده است و لاشخوری در پشت او انتظار مرگش را می:شد.
زمانی که عکس پخش شد، یک بار کارتر ادعا کرد که او بیست دقیقه در محل انتظار کشید تا بلکه لاشخور بالهایش را باز کند، تا بتواند عکس تأثیرگذارتری بگیرد، اما چون لاشخور این کار نکرد، او از صحنه به همان صورت عکس گرفت، لاشخور را ترساند و دختربچه را رها کرد.
هیچ کس نمیداند عاقبت چه بر سر این دختربچه آمد، اما محتمل است که از گرسنگی مرده باشد. البته یک دوست کارتر قضیه را انکار میکند و میگوید که والدین دختربچه فقط لحظاتی او را ترک کرده بودند، تا از یک هواپیمای امداد، غذا تهیه کنند. اما خود کارتر میگوید که نمیخواست در آن زمان درگیر مسئله بشود.
کارتر برای این عکس جایزه پولیتزر گرفت، اما سال بعد با مسموم کردن خود با مونوکسید کربن در خودرو، خودکشی کرد.
خب، اینها حوادثی هراسآوری هستند که ما را بیشتر متوجه عمق قضیه میکنند، اما شاید جالب باشد که بدانید تحقیقات دو محقق در مورد جرایم نشان میدهد که فقط در ۳۷ درصد موارد قربانیان جنایات، نقش تماشاگران و حاضران در صحنه را مثبت ارزیابی میکنند و در بقیه موارد حضور آنها را یا بیثمر و بیفایده میدانند و یا کاملا مضر.
بعد از مرگ کاترین جنووز در سال ۱۹۶۴، توجه همگان به این قضیه جلب شد، دانشمندان برای آزمایش، ترتیب آزمایشات اجتماعی اجتماعی ویژهای دادند، در این آزمایشات دانشمندان در جمع داوطلب آزمون، یکی را محتاج کمک اورژانسی جلوه میدادند و بعد یاریرسانی و زمان مداخله سوژههای آزمایش را اندازهگیری میکردند.
یکی از توجیهات تماشاگران بیتفاوت، «چشمپوشی جمعی» است: وقتی جمعی حادثهای را مشاهده میکند، هر فرد به طور ناخودآگاه برای اینکه بفهمد باید مداخله کند یا نه، به طور خودکار به عکسالعمل دیگران توجه میکند و چون همه حاضران دیگر هم مشغول پایش دیگران هستند، در نهایت هیچ کس مداخله نمیکند!
توجیه دیگر «رقیق شدن مسئولیت» است، در یک جمع بزرگ، هر کس انتظار میکشد که کس دیگری پیدا شود و مسئولیت کمک را قبول کند و مسئولیت مستقیمی که متوجه تک تک افراد میشود، «رقیق» میشود.
به علاوه حضار از این بیم دارند که صلاحیتشان برای کمک کمتر از مأموران پلیس یا پزشکان باشد و چنانچه بعدا این افراد صلاحیتدار از راه برسند، نحوه یاری رساندن آنها زیر سؤال برود. بنابراین ترس از عواقب بد یارسرسانی یا از دست رفتن وجهه بین دوستان و افراد فامیل از عوامل اثر تماشاگران بیتفاوت است.
دکتر علیرضا مجیدی
۱۸ سالم بود که عمهام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه دارد. آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست، عقد هم کرده و طرف باردار است. مدتی دعوا و جار و جنجال کرد. ۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمهام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان.
۲۲ سالم بود که عمهام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشیهایی که می کشید در حد بچههای دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکستخورده بود. به قول فرنگی ها یک لوزر به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال همشاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره
پدرم در نظرم یک قهرمان بود. یک سال با عمه ام اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچههاش درسخون بودند. کار و زندگی مرتبی داشت و کمکم آماده میشد برای بازنشستگی.
ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار میکردم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف میزدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ میزنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشیهای عمه دیگه!
عمه؟ نقاشی؟
گفت آره دیگه الان خیلی وقته این کار رو میکنه. نقاشیهاش رو میفروشه یکی دو جا هم تدریس میکنه. خیلی معروف شده. داشتم شاخ در می آوردم. حالا بعد از چند سال که نگاه میکنم میبینم آدم لوزر من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر میکردم از یه جایی به بعد پیر هستی و نمیشه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.
عمهام بعد از بازنشستگی، زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد اما پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر بازی کنه و سرخودش را با بازی کردن و شکستن رکوردهای پیاپی خودش گرم کنه. عمهام تبدیل شده به الگوی خانواده. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس رشتههاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکیشون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان. دومی علوم ی را ول کرد رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت.
میخوام بگم زندگی مثل بازی والیبال میمونه مثل فوتبال نیست که اگر نیمه اول خیلی عقب باشید نیمه دوم کار خیلی سختی برای جبران دارید. مثل والیبال میمونه. هر ست که تمام میشه شروع ست جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه جدیده.
✅تحلیل و تجویز راهبردی:
تصور از ما افق های پیش رو بسیار وابسته است به سن و سالمان. هر مقدار که پیش می رویم افق هایمان بسته تر می شود و گزینه هایمان محدودتر. اما به این فکر نمی کنیم که بسیاری از افراد موفق در نیمه دوم زندگی به یکی از شش مطلوبیت شخصی (شهرت، ثروت، قدرت، منزلت، معرفت و یا معنویت) رسیده اند.
ناصرخسرو، در نیمه اول در پی جستجوی بی فرجام حقیقت، دچار سرگردانی شد و برای فرار به شراب و میگساری روی آورد. اما در نیمه دوم غوغا کرد و شد شاعر و نویسنده درجه یک ادبیات فارسی و خالق گنجینههای ادب و فرهنگ.
دیوید سندرز بعد از فوت پدرش از ده سالگی مشغول به کار شد: مامور آتش نشانی، فروشنده بیمه، کارگر کشتی، فروشنده لاستیک و کارگر پمپ بنزین. اما در ابتدای نیمه دوم زندگی، ساندرز برای مشتریان یک پمپ بنزین خوراک مرغ درست میکرد. دستپختش مورد استقبال قرار گرفت و در طول سه دهه بعدی وی به یکی از ثروتمندترین ها تبدیل شد: صاحب رستوران های زنجیره ای معروف کی.اف.سی (KFC ) با حضور در بیش از 100 کشور جهان.
و مثال آخر، پیرمردی 92ساله ای از نحوه اداره کشورش ناراضی بود. سال های دور نخست وزیر بود. اما اکنون مدت ها بود که ت را کنار گذاشته بود. اما با این حال به خاطر شرایط کشورش تصمیم گرفت که دوباره وارد عرصه ت شود. بسیاری پیش بینی می کردند که شکست بخورد و آبرویش برود. اما امروز او مسن ترین نخست وزیر دنیاست: ماهاتمیر محمد از مای.
در هر مرحله ای از زندگی که هستید این سه نکته را با خود مرور کنید:
1-هر گذشته ای که داشتم مهم نیست، اکنون اگر از اول می خواستم شروع کنم چه کاری انجام می دادم؟
2-اگر نیمه اول زندگی را 4 بر هیچ عقب باشم، کافیست که نیمه دوم را یک بر هیچ ببرم. لازم نیست با اختلاف 4 گل برنده شوم.
3-خداوند دنیا را سرشار از فرصت آفریده و در کتاب آسمانی خود فرموده آنچه برای شما روا و حلال شده است را برای خود ممنوع و حرام نکنید. پس چرا به این فکر نکنیم که در چهل سالگی یک رشته دانشگاهی جدید بخوانیم، در پنجاه سالگی بعد از یک طلاق تلخ یک ازدواج مجدد شیرین داشته باشیم و در شصت سالگی نویسندگی را شروع کنیم و در هفتاد سالگی راه اندازی یک بنیاد نیکوکاری و در هشتاد سالگی سرمایه گذاری روی ایده های جوانان خلاق. همیشه می توان از نو شروع کرد.
دکتر مجتبی لشکربلوکی
در سن خاصی تمام سوالاتی که آدم از خودش میپرسد، فقط در مورد یکچیز است: اینکه چطور باید زندگی کند؟
اگر آدم چشمانش را به مدت کافی ببندد، میتواند تمام چیزهایی که او را خوشحال کردهاند، خیلی خوب بهخاطر بیاورد. بوی مادرش در سن پنج سالگی. اینکه چطور برای فرار از رگباری ناگهانی با خنده به ایوان پناه بردند. نوک سرد بینی پدر روی گونهاش. تسلی پنجهی زمخت یک اسباببازی که به پدر و مادرش اجازه نداده آن را بشورند. صدای امواج روی ساحل سنگی در آخرین روز از تعطیلات ساحلی. موی خواهرش که در نسیم تاب میخورد. قدم زدن توی خیابانها.
چند باری کودک میشویم، شاید برای کسانیکه به خودشان اجازه میدهند کودک شوند. اما بعد از آن چند بار به خودمان اجازهی رها شدن میدهیم؟
چقدر احساسات خالص لازم است تا ما را مجبور کند که بتوانیم با صدای بلند تشویق کنیم، بی هیچ احساس شرمی؟
چند بار شانس این را داریم تا فراموشی دوباره ما را متولد کند؟
اشتیاق خیلی چیز با ارزشی است، نه برای آنچه به ما میدهد؛ بلکه برای آنچه از ما میگیرد تا قدرت خطر کردن را پیدا کنیم:
مال و مقاممان را. سردرگمی دیگران و مدارایشان. سر تکان دادنها.
فردریک بکمن
کتاب : بریتماری اینجا بود
بچه که بودم تو محله ای که زندگی میکردیم، یکی بود به اسم "گیتی خانوم".
گیتی خانوم سه تا بچه داشت و من با دختر بزرگش دوست بودم. ازش خوشم میومد. قد بلند و مهربون بود. ولی گاهی از اینور و اونور لابلای حرف همسایه ها میشنیدم که گیتی خانوم و شوهرش با هم مشکل دارن. موضوع از این قرار بود که گیتی خانوم خیلی لاغر بود و هر چی هم که میخورد یا هر دوا درمانی که میکرد، فایده ای نداشت.
مرتب سفره ابوالفضل مینداخت و نذر و نیاز میکرد اما انگار نه انگار. یادمه یکی از شب های احیا گیتی خانوم انچنان زار زار گریه میکرد، که یکی از خانوم ها به نفر بغل دستیش گفت: "طفلکی با چه خلوص نیتی گریه میکنه" و اون یکی خانومه پشت چشمی نازک کرد و گفت: فکر کردی واسه امیرالمومنینه؟ داره واسه بخت و اقبال بد خودش گریه میکنه، بابا شوهره حق داره، یه مثقال گوشت تو تنش نیست!!! گاهی هم بدجنسی از این فراتر میرفت و تو مهمونی ها وقتی گیتی خانوم لباس چسبون یا بازی میپوشید میشنیدم که زنی میگفت: یکی نیست به این بگه تو دیگه چرا اون یه مشت استخون رو نمایش میدی؟؟؟
ولی از اونجایی که اونموقع ها کارهایی مثل زن دوم گرفتن و صیغه کردن در اون طبقه اجتماعی مرسوم نبود، زندگی خانوادگی گیتی خانوم همینطوری با دلخوری ادامه داشت تا اینکه انقلاب شد و قبح خیلی از کارها از بین رفت و یک روز از پدرم شنیدم که فلانی (شوهر گیتی خانوم) زن گرفته و مادرم گفت: اخی، پس بالاخره کار خودش رو کرد. و اون بلایی که گیتی خانوم همیشه ازش وحشت داشت به سرش اومد
- [ ] چند روز پیش در یکی از صفحات مربوط به رژیم و از اینجور چیزها خانومی به اسم فریبا (احتمالا با اسم فیک) دست به دامن بقیه شده بود که تو رو خدا به دادم برسین، زندگیم داره از هم میپاشه. شوهرم تهدیدم کرده که اگر تا فلان موقع وزنم رو پایین نیارم، ترکم میکنه. میگه خجالت میکشم تو مهمونی ها کنارت باشم
داشتم فکر میکردم که در این مرحله از زندگی، یکی از بزرگترین ارزوهای من اینه که هرچی دلم میخواد بخورم و چاق نشم و اینکه اگر گیتی خانوم تو این دوره و زمونه زندگی میکرد، تو مهمونی ها چطور زن هایی که برای حفظ تناسب اندام تو بشقاب شون چند ورقه خیار و چند پره کاهو میریزن با حسرت به گیتی خانوم که بشقابش پر از باقالی پلو و ماهیچه بود نگاه میکردن و شوهرش هم به اینکه همسرش با وجود بدنیا اوردن ٣ تا بچه یک ذره شکم نداره افتخار میکرد و مهمتر از همه اینکه هیچوقت هوویی سر گیتی خانوم نمیومد و اینکه اگر فریبا در اون دوران زندگی میکرد کلی بابت این یه پرده گوشت مورد توجه همه اقایون و حتی خانوم ها بود و زندگی خانوادگیش در معرض از هم پاشیدگی قرار نمیگرفت و خلاصه اینکه ما چطور اجازه دادیم که در عرض چند دهه تصویر ذهنی مون رو از زیبایی تغییر بدن و معیارهای جدیدی برامون بیافرینن.
چند روز پیش شعری از حافظ میخوندم که لبهای معشوق رو از ظرافت به نقطه تشبیه کرده بود و این روزها میبینیم که مردم با ضرب و زور ژل و هزار جور آت و اشغال دیگه خودشون رو مبدل به همون تعبیری که اصطلاحا بهش "لب شتری" اطلاق میشد میکنن.
اخیرا مطلبی از "فهیم عطار" عزیز خوندم که در اون جمله زیبایی نوشته شده بود که تصمیم گرفتم همیشه به یاد داشته باشم یا اصلا بنویسم و قابش کنم بذارم جلوی کامپیوتر
"آدم که نباید افسار خودش را به یک پدیده با روند فکری متغیر بدهد. "
#ژینوس_صارمیان
درباره این سایت